سخنان ميلان كوندرا-سری اول
سخنان ميلان كوندرا-سری اول
سرنوشت همچون گلوله ي آهنيني است كه بر مچ پاي ما بسته شده باشد.
در سلسله مراتب هنرها، اين موسيقي است كه جاي نخست را مي گيرد.
هر لحظه اي نمايانگر جهاني كوچك است كه ناگزير در لحظه ي بعدي فراموش مي شود.
مهرباني به معناي ايجاد فضايي مصنوعي است كه در آن با ديگري، بايد همچون كودك رفتار شود.
كشفهاي رمان نويسان - هر اندازه هم قديمي باشد - هرگز از به حيرت افكندن ما باز نتواند ايستاد.
رمان غالبا چيزي نيست مگر پياپي شدن درازمدت چند تعريف فرار.
انسان آرزومند جهاني است كه در آن خير و شر آشكارا تشخيص دادني باشند، زيرا در او تمايل ذاتي و سركش داوري كردن پيش از فهميدن، وجود دارد.
زمان در ترني كه تاربخش مي نامند، سوار شده است؛ سوار شدن در اين ترن آسان است اما پياده شدن از آن دشوار.
رمان، عرصه اي است كه تخيل نيز در آن، مانند رويا، مي تواند فوران كند.
بزرگترين عشق، سرانجام به مجموعه اي از يادگارهاي بي رونق كاهش مي يابد.
روح رمان، روح پيچيدگي است. هر رمان به خواننده مي گويد: «چيزها پيچيده تر از آن اند كه تو مي انديشي.»
اگر رمان به راستي بايد از ميان برود، به اين دليل نيست كه نيروي اش تمام شده است، بلكه بدان علت است كه رمان در جهاني به سر مي برد كه ديگران از آن او نيست.
آينده هميشه نيرومندتر از اكنون است. در حقيقت، اين آينده است كه درباره ي ما به داوري خواهد نشست و بي شك بدون هيچ گونه شايستگي.
با عمل است كه انسان از دنياي تكراري روزانه - جايي كه همه شبيه يكديگرند - بيرون مي آيد، با عمل است كه انسان خود را از ديگران متمايز مي كند و فرد مي شود.
نوابغ حقيقي قلمرو كمدي، كساني نيستند كه ما را بيشتر مي خندانند. بلكه كساني هستند كه «حوزه ي ناشناخته ي عنصر كمدي» را باز مي نمايند.
آدمي به ضعف خويش آگاهي دارد و نمي خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلكه خود را به آن تسليم مي كند. آدمي خود را از ضعف خويش سرمست مي كند، مي خواهد هر چه ضعيف تر شود، مي خواهد در وسط خيابان جلوي چشمان همگان در هم فرو ريزد، مي خواهد بر زمين بيفتد و از زمين پايين تر برود.
انسان و جهان همچون حلزون و صدف اش به يكديگر پيوسته اند: جهان و انسان تفكيك ناپذيرند، جهان گستره ي انسان است و بتدريج كه جهان تغيير مي كند، هستي نيز تغيير مي يابد.
تاريخ نگار، تاريخ جامعه را مي نويسد نه تاريخ انسان را.
هرگز نمي توان عملي را كه يك بار از دست ما خارج شده است، دوباره در دست گرفت.
هستي، آنچه روي داده است نيست؛ هستي، عرصه ي امكانات بشري است؛ هر آنچه انسان بتواند آن شود، هر آنچه انسان بتواند واقعيت بخشد.
لباس نظامي آن چيزي است كه ما برنمي گزينيم، بلكه براي ما تعيين مي شود و اين همانا ثبات كل در برابر بي ثباتي فرد است.
تيره بخت ترين افراد هميشه نقش دژخيم [ =بدخوي ] را در فراشد تنزل ارزشها به عهده مي گيرند.
اگر از دست دادن عشقي با دليل باشد، ما تسليم مي شويم. اما اگر عشقي را بدون دليل از دست بدهيم، هرگز خود را نخواهيم بخشود.
همه ي آثار بزرگ ( و درست از آن روي كه بزرگ اند ) چيزي از انجام نايافته را در بردارند.
در زمان تقسيم بيش از حد كار و تخصص گرايي لگام گسيخته [ =بي بند و بار ]، رمان يكي از آخرين مواضعي است كه در آن انسان هنوز مي تواند رابطه با زندگي را در مجموعه اش حفظ كند.
هركس، اعم از سياستمدار، فيلسوف و دربان، به درستي سخن خود باور دارد.
رمان انديشه اي درباره ي وجود است، وجودي كه از بين شخصيت هاي تخيلي ديده مي شود.
قدرت در هر جا كه خود را خداگونه بنماياند، خودبخود الهيات خاص خويش را توليد مي كند.
در جهان ديوان سالارانه ي كارمند، اثري از ابتكار، نوآوري و آزادي عمل در ميان نيست، تنها چيزي كه وجود دارد دستورها و مقررات است و اين همانا دنياي فرمانبرداري است.
كارمند، بخش كوچكي از كار عظيم اداري را كه از فهم هدف و افق آن به دور است، انجام مي دهد؛ اين جهاني است كه حركات در آن مكانيكي مي شوند و اشخاص معناي آنچه را كه انجام مي دهند، نمي دانند.
نوشتن براي شاعر به معناي از بين بردن ديوار نازكي است كه در پس آن چيزي تغيير ناپذير («شعر») در تاريكي پنهان است.
هر وضعي ساخته ي انسان است و نمي تواند در بردارنده ي چيزي به جز آنچه در انسان هست، باشد.
شاعر فقط امكاني بشري را «كشف» مي كند؛ امكاني كه تاريخ هم به نوبه ي خود روزي آن را كشف خواهد كرد.
رمان همه ي آن جنبه هاي وجود را كه كشف مي كند، همچون زيبايي كشف مي كند.
زيبايي، آخرين پيروزي انساني است كه ديگر اميدي ندارد.
زيبايي در هنر، نوري است كه به ناگاه از آنچه هرگز گفته نشده است، مي تابد.
تاريخ نمي آفريند، بلكه «كشف» مي كند. تاريخ، از طريق موقعيتهاي بي سابقه، پرده از آنچه انسان هست، پرده از آنچه «از دير زمان» در انسان وجود دارد، پرده از آنچه امكانهاي انسان را تشكيل مي دهد، بر مي دارد.
نويسنده اي كه مي كوشد بر ترجمه ي رمانهايش نظارت كند، همچون چوپاني كه در پي گله اي از گوسفندان ناآرام است، به دنبال كلمه هاي بي شماري مي گردد؛ حالت اين نويسنده براي خودش غم انگيز است و براي ديگران خنده آور.
يك حالت آغازين موسيقي وجود دارد، حالتي كه پيش از تاريخ موسيقي وجود داشته است؛ حالت پيش از نخستين پرسش، پيش از نخستين انديشه، پيش از نخستين بازي با دورنمايه يا مضمون.
هنگامي كه سخن بر سر پي بردن به مفهوم و ارزش يك اثر هنري است، زمينه هاي ملي و منطقه اي به هيچ كار نمي آيند.
زمانه ي آكنده از انبوه ايده ها و بي اعتنا نسبت به آثار [ ادبي و هنري ] ، مرا غرق در نوميدي مي سازد.
گرايش به آشتي دادن ماجراي عشق شهواني با عشق پاك، عين ذات لذت پرستي است و دليل ناممكن بودن اين آشتي است.
از كودكي بيرون مي آييم، بي آنكه بدانيم جواني چيست، ازدواج مي كنيم، بي آنكه بدانيم متاهل بودن چيست، و حتي زماني كه قدم به دوره پيري مي گذاريم، نمي دانيم به كجا مي رويم: سالخوردگان، كودكان معصوم كهنسالي خويش اند. از اين جهت، سرزمين انسان سياره ي بي تجربگي است.
رمان هنري طنز آميز است؛ «حقيقت» رمان نهفته، ادا نشده و ادا نشدني است.
طنز، آدمي را برآشفته مي كند، نه براي آنكه آدمي را مسخره مي كند يا بر او مي تازد، بلكه از آن روي كه با آشكار ساختن جهان همچون پديده اي دو گانه، ما را از داشتن يقين ها باز مي دارد.
بيهوده است اگر بخواهيم رماني را با زينت دادن سبك، «دشوار » كنيم، هر رماني كه شايستگي اين كلمه را دارد، هر چقدر روشن و شفاف باشد، بر اثر طنز ذاتي خود، به اندازه ي كافي دشوار است.
زشتيِ همه جا گسترده ي دنياي جديد كه بر اثر عادت از ديده پوشيده مي ماند، در كوچكترين لحظات تيره بختي ما بيرحمانه ظاهر مي شود.
حماسه از تمايل بيش از حد به چيرگي بر عينيت جهان، ناشي مي شود.
تغزل گرايي نوعي سرمستي است و انسان براي اينكه آسان تر با جهان يكي شود، سرمست مي شود.
كمال مطلوب مرد زن گريز، تجرد با داشتن معشوقه هاي بسيار است، يا ازدواج با زن محبوب بدون كودك.




