شعر طنز(سربازی1&2)
شعر طنز(سربازی1&2)
سربازی 1
سر دروازه که رسیدم
صداي بلبل و شیپور شنیدم
به خود گفتم که شیپور نظام است
دگر شخصی گري بر من حرام است
به صف کردند تراشیدند سرم را
لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان
که امشب کردي تو مرا نگهبان
سر پستم رسیدم خوابم آمد
محبت هاي مادر یادم آمد
تفنگم را گذاشتم بر لب سنگ
محبت هاي مادر یادم آمد
غم مادر مرا دیوانه کرده
کبوتر در عجبشیر لانه کرده
نوشتم نامه اي با برگ چایی
کلاغ پر می روم مادر کجایی
نوشتم نامه اي با برگ زیتون
فراموشم نکن اي یار شیطون
نوشتم نامه اي با برگ انگور
جدا گشتم دو سال از خانه ام دور
سربازي 2
آن زمان تازه جوانی بودمی
دائما وردم کجا مقصودمی
گر چه سربازي براي این وطن
بود اعلایی ترین مقصود من
گر چه سربازي مرا مشغول داشت
لیک این دل گاه جم مغفول داشت
روزي از آن عهد رفتم بهر خیر
سوي خاله حال پرسم هم به سیر
ناگهان من را چو آن نیکو بدید
بر جهید از جا بسوي من دوید
لاس و بوس و طنز و تکریم و چاخان
تا کنون وي را ندیدم آنچنان
گفت خواهرزاده جان مردي شدي
لایق زن تا که برگردي شدي
من برایت دختري دیدم نکو
تو به عمرت هم ندیدي مثل او
پاك و مومن باشرف بس با حیا
از هنرهایش بگویم تا کجا
مختصر گویم که عکست پیش اوست
دیده عکست عاشق دل ریش اوست
گفته هر دم آمد آن مرد رشید
آوري پیشم که باید نیک دید
من هم از تو بس هنرها گفته ام
داشته ناداشته را هم سفته ام
شب بیا تا سوي آن منزل رویم
تا که شاید بر مراد دل رسیم
آنقدر گفت و پري پیکر ستود
تا که دل را از جم مسکین ربود
گفتمش پس خاله جان من می روم
اول شب باز خدمت می رسم
از محبت هایتان شرمنده ام
نیش باز و با لب پر خنده ام
گفت خاله تو چو فرزند منی
او جگر گوشه تو دلبند منی
دل براي وصلتت پر می زند
بخت تو گویا که هی در می زند
شاد و سرحال و دلی پر التهاب
خاله را ترك و خیابان انتخاب
بود مرا فکر و خیالاتی عجیب
آرزومندي که آیا شد نصیب
ناگهان فریاد و یک جیغ بنفش
خاطرم آید به سنگی همچو نقش
نظر بده تا دلی را شاد کنی
نظر ندی الهی که باد کنی




